اشعار صادق رحمانی
- متولد:
- در این شب آهسته با صادق رحمانی
-
هر گام که میزنی اگرچه سادهست
گویی سفری به مقصدی آمادهست
صیقل بده زنگار دل، آنگاه ببین!
آیینه به دست آفتاب افتادهست
هرچند هزار پرسش و اما بود
از اینجا تا به ناکجا صحرا بود
دنبال «خودی» گرد جهان میگشتیم
ما گم شده بودیم و خدا با ما بود
میگفت زلال باش، چون باران باش
آشفتهدل از داغ سپیداران باش
وقتی که شب است و ماه سرگردان است
مانند چراغ در دل توفان باش
میگفت که جامهی خودی بر تن کن
از آتش اشتیاق پیراهن کن
میگفت افقهای خودآگاهی را
کبریت بکش، نگاه را روشن کن
29
0
خاطراتِ لباسهایش تنگ
آستینِ تبسماش کوتاه
کفشهایِ دویدنش خسته
گامهایِ رسیدنش در راه
زنْ نگاهش به جامهدان افتاد
واژهای سرخ در نگاهش بود
مرد در خود فرو دوید آرام
باز در فکر تکیهگاهش بود
پسرک میدوید وُ تابستان
هُرمِ تَشباد بود وُ پیرهنش
پسرک ایستاد در کوچه
با دو سوراخ سُرخ در بدنش
آهنی میتپید در آهی
سایهای میدوید آنسوتر
ناگهان چند واژهی معصوم
شد در آغوشِ بادها پرپر
پدرمْ آه و مادرم گریه
زنْ گل سرخ و مردْ از سنگ است
خانهْ بیآرزو چه دلگیر است
خانه بیماجرا چه دلتنگ است
حکیمه میرانی، پس از کشته شدن برادرش مجتبی در تابستانی گرم در گراش به من گفت که مادرش هر روز به چمدان مجتبی سر میزند و پدرش دچار افسردگی شده است. اکنون ده سال از آن ماجرا میگذرد، اما قاتل هنوز پیدا نشده است.
242
0
ای تیک تاکِ ساعتِ از دستدادگی
از رویِ ماه و سال پریدی به سادگی
در زیرِ این کبود که آبی، سیاه شد
آیینگی خوش است و کراماتِ سادگی
من؛ چشمهای من که پُر از باغ میوه بود
-آن گریههایِ اوّلِ مردادزادگی-
ما با سماعِ ثانیهها چرخ میزدیم
دستی به دست عقربهها؛ خانوادگی
این ساعتِ شنیست، ولی زیر و رو نشد
عمری که ماند بر سرِ این ایستادگی
چون ماهیان خسته به ساحل مُشوَّشیم
آزرده از خیالِ به ساحلفتادگی
سر در هوای زلف به تاراج دادهایم
ما را خوش است سر به کمندش نهادگی
از شست رفتهاید در این شصتسالگی
ای تیرهای گمشده در بیارادگی
تهران. شنبه، ۲۸ تیر ۱۴۰۴
180
0
در سومین فایل تصویری رهبر معظم انقلاب، صدای کبوتر و قمری شنیده میشد.
به هزار پنجره پر زدم، به هوایِ قمریِ کوچکی
که گرفته خانه به خلوتی، به دریچههایِ مُشبّکی
به پسینِ پُرسه پری بزن، به سرایِ روضه سری بزن
چه فروتنانه شکستهای به شکوهمندی نیلبکی
به بهانهایْ برسان دعا که تپیده دل به هوای ماه
برسان به نطقِ پرندگی، برسان به لحنِ چکاوکی
برکاتِ یاد تو میوزد به رواقهایِ مُقَرنَسی
مُتبرّک است به نامِ تو - به مُقدّسی، به مبارکی-
همهْ سرسپرده به رسمِ تو، همهْ دلسپرده به راهِ تو
چه دلاورانِ دیالمه، چه تکاورانِ اتابکی
چه شود به خانه بخوانیام که ز اهل خانه بدانیام
به کرشمهای، به اَمارهی، به اشارتی، به پیامکی
به کدام کوچهْ نشانیات، نفحاتِ عَطرِ نهانیات
به هزار پنجره پر زدم، به هوایِ قمریِ کوچکی
صادق رحمانی
تهران. جنتآباد. دهم تیرماه ۱۴۰۴
175
0
3.5
بویِ خون میوزد از برنَو دلواریها
شعله بر طُرهی شب ریخت به طَرّاریها
خبری داغ، که داغیست گران بر دل ما
اینکه سنگین شده اسبابِ سبکباریها
باید از سایهی وسواس، سبکْ برخیزم
دستْ بردارم از این سنخْ گرانْباریها
برنو آشفته شد و حُکم به خونخواهی داد
سرِ تسلیم ندارند دگر لاریها*
دستِ مشروطه به بیداریِ چشمت برخاست
خواب را پس بزن! ای شُرطهی بیداریها
پای کوبید در این معرکه، کوهیْ رهوار
شیههای میشنوم از دژِ صفّاریها
به کمیناند همه نادرهکارانِ کمان
نوبتْ افتاده به خونخواهیِ افشاریها
چیست این سرخْ که با هلهله گل میپاشد
لاله در لاله در آیینهیِ بسیاریها
کیست این سرو که در پایِ وطن میمیرد
تازه کردهاست ز نو سنّتِ عیّاریها
نو به نو میشود آیینهی خورشیدوَشان
تا پناهم دهد از ظلمت تکراریها
سنگ بر جبههی تردید بزن بیتردید
مثلِ خورشید که زد بر صفِ انکاریها
مثل خورشید که در دادگری با مردم
در میان مینهد آیینِ میانداریها
تا که خورشید بر آفاقِ وطن میتابد
چارهی کار کنیم از دلِ ناچاریها
*اشاره به قضیه حکم جهاد سیدعبدالحسین لاری، برای مبارزان ضد انگلیسی در بوشهر
صادق رحمانی
تهران. جنتآباد چهاردهم تیرماه ۱۴۰۴
238
0
4
مرگ در اتفاق میافتد
ماه من در محاق میافتد
حیف، لبخند شاخهها آخر
در کنار اجاق میافتد
شدهام محو آن دو چشم سیاه
جفتهایی که تاق میافتد
وای از آن لحظهای که خلخالش
روی سیمینهساق میافتد
ماه شیراز میرود به خجند
فتنهای در عراق میافتد
یک طرف آب و یکطرف آتش
بین مردم نفاق میافتد
زندگی دور میزند آنگاه
روی فرش اتاق میافتد
169
0
آستین بالا بزن، ای تیغِ شورانگیز ما
آتشی بر پا کن از آشوبِ رستاخیز ما
ای نهنگِ شعلهور از نیسواران رُخ متاب
شهسوارِ تندخویِ از شرفْ لبریز ما
یکبهیک در آذر افکن چوبهای خشک را
مرهمی از نو بِنه، بر زخمِ حاصلخیز ما
با هوایِ دوستی در قبضه داری نُور و نار
دستِ تابستانیات در پنجهی پاییز ما
تازه میدارد از احوالاتِ نیشابوریان
زخمهایِ تازهای در جبههی تبریز ما
سرْ فراز آوَر پس از توفان، به طاقِ آسمان
سر فرود آور به پیشِ چشمِ بارانریز ما
لاٰفَتیٰ اِلّا عَلی لاٰ سَیفَ اِلّا ذُوالفَقار
آبرویِ نیکنامان «ماهِ» مهرآمیز ما
راست ناید رکعتی در عاشقی، اِلّا به خون
آستین بالا بزن، ای تیغ شورانگیز ما
210
0
5
گرفت آتشِ اسطوره در جوانی ما
دمیده شعله به شیپورِ پهلوانی ما
گلویِ کوچه پر از ضربهایِ مرشد شد
کمان گرفت کماندار باستانی ما
در این بلند، عقابانِ خیرهسر ناگاه
به دامِ شعله در افتند با تبانی ما
که لقمهایست گلوگیر، سرزمینِ یلان
نظر مکن به پلنگانِ استخوانی ما
حریف خطونشان میکشد به کشتنِ باغ
به جایْجای زمین، «داغ»ها نشانی ما
دسیسه از سر سودایی رقیب افتاد
چو دید رونقِ بازوی آسمانی ما
کنار کاوهی آهنگر است کومهی شیر
شکوه کورهی خشم است، خونفشانی ما
به قیلوقال جهان رخصتی نخواهد داد
دلیلِ روشنِ رخسارِ ارغوانی ما
جوانه میزند آهنگ جنگ در دستم
به یادِ کهنهسوارانِ داستانی ما
کجاست رستمِ دستان که داغِ بوسه زند
به دستهایِ جوانهایِ سیستانی ما
قلندرانِ جوانیم وقتِ گلریزان
چقدر حادثه گل ریخت در جوانی ما
به گوشِ بستهی این روزگار خواهد رفت
صدایِ سبزِ امید است؛ نغمهخوانی ما
درختِ باورِ امروز میوه خواهد داد
به شادمانیِ فردایِ قهرمانی ما
228
1
4.67
این موج که از کناره برمیگردد
در این شب پرستاره برمیگردد
دلبسته بوالخیر شد این کفتر جلد
هر جا برود دوباره بر میگردد
۲
صد بار دویدم و نشستم دریا
چون موج نیامدی به دستم دریا
بر ساحل بوالخیر کریمانه بمان
من خاک کف پای تو هستم دریا
۳
هر چند که مثل جاده ناهموارم
امشب سبدی ستاره با خود دارم
در گوشه دشتی دلم میگویم
دلوار عزیز دوستت میدارم
۴
ای چَشم تو چِشمهسار بیداریها
با زخم هزارساله دلداریها
لبخند تو را به خاک خواهد مالید
ای خصم زبون، تفنگ دلواریها
...
بوالخیر،. بندری کوچک در حوالی بوشهر. ما به مناسبت نیمه شعبان، در حسینیه این بندر شعر خواندیم.
99
0
آرش، کمان بگیر و درین خانمان بمان
این خاک میهنست بر این بیکران بمان
سرباز جنگ تنبهتن، ای زادهی نبرد
پا وامکش ز معرکه تا پای جان بمان
دشمن کشیده تیغ به قصد یقین ما
هان ای دلیل رهگذران! بیگُمان بمان
آرش! هزار چِشمهی خورشید چَشم توست
بر مرگِ شب بتاب وُ بر این آسمان بمان
ای ناگهان ْستاره، بدانگونه گرم و سرخ
ای سبزِ ایستاده در این ناگهان، بمان
با گُرزهای خیرهسر ای پهلوانِ پیر!
در سرزمینِ رستم دستان، جوان بمان
ای آرش بزرگ! دماوند رام توست
بر قلههایِ سرکش ِ این آرمان بمان
چون جنگلی سترگ، بر این کوهها بایست
چون رودِ بیقرار به شادی روان بمان
ایران حقیقت است وُ تو تنها حقیقتی
از این فضای شایعهخوان در امان بمان
ایران حقیقت است، چو آیینه تُوبهتُو
ما تکهتکهایم، تو یکسان بمان بمان
اکنون بزرگ وُ شاد نفس میکشی، بکش!
فردا بزرگ وُ شاد بمانی، چنان بمان
ما آرشیم وُ جان به سرِ سرزمین کنیم
ایرانِ جان، چو قصهی جَم جاودان بمان
231
0
5
سفر به نقرۀ ناب است بوی پیرهنش
یقین گمشده در جست و جوی پیرهنش
چههاست در سر آن نرگس بهارآور
خبر بیاور از آن هایوهوی پیرهنش
در انتظار تو اردیبهشتها ماندیم
نگاه ناز کشیدیم روی پیرهنش
بهار از پس آن اتفاق زرد افتاد
و نرگس آمد و گل داد توی پیرهنش
چه دلربایی آرام و آبیاش تنهاست
کنار آینهها، روبهروی پیرهنش
دعای خلوتیان روشن است و یوسف من!
به کوی میکده تسبیحگوی پیرهنش
اگر چه پنجره بستهست، باز میگویم
سفر به نقرۀ ناب است بوی پیرهنش
81
0
در اندوه این عصر دمکرده
من رفته بودم ...
به دنبال نامی که بر سنگها بود و گم شد
در این پیر
این پیر پنهان
نه ماهی که شبها بتابد بر این گور مرده
نه آهی که برخیزد از مادری سالخورده
در این گوشه نامی است خونخورده از خشم
در این گوشه اشکی است خشکیده در چشم
پدر زندگی را به یادم بیاور
به یادم بیاور
که در زیر این سنگ کهنه
چه نامی است پنهان
رفیقی که از بوی باروت آبیتر است
و مرگش نمک ریخت بر زخم این شهر
و میخواستم از سکوتی بگویم که در چشم مادر
غریبانه خشکید
و از هقهق مرگ بر گور خواهر
و میخواستم از زنانی بگویم
که اندوه دیدار در بقچهی آهشان بود
و مردانشان مرده بودند در غربتی دور
به یادم بیاور
چه مردانی از خاک جیرفت در کنج این خاک خفتند
چه مردانی از خاک میناب و بندر
ولی مادری کو؟
که اندوه او را به دامن بگیرد
فقط بادها مویه کردند و شیون
فقط ابرها گریه کردند بر او
و میخواستم تا برایت بگویم.
مثل زندانیانی
که با سقف و دیوارها حرفها میزنند
و میخواستم تا برایت بگویم
مثل مردان کوری که با آفتاب
همسخن میشوند
و میخواستم تا برایت بگویم
...
دریغا دریغا توان سخن گفتنم نیست
عزیز از تو گفتن
غریبانهعهدی است بر عهده من
دریغا دریغا
دهانم در ابعاد این بغض سنگین
در انبوه این داغ گم شد
در اندوه این عصر دمکرده
من رفته بودم ...
به دنبال نامی که بر سنگها بود و گم شد
در این پیر
این پیر پنهان*
*
گورستان پیر پنهان در سال ۱۴۰۰ تخریب شد تا نوسازی شود. اما این گورستان با خود رازهایی داشت.
77
0
چند رباعی با یاد روزگاری که در مدرسه علمیه رضویه قم تحصیل میکردیم.
در مدرسه نیم عمر ما خام گذشت
نیم دگرش به بحث احکام گذشت
هر شب به هوای دیدنش خوابیدیم
هر صبح به زیر دوش حمام گذشت
در باب خیار ترکتازی ممنوع
با مردم قم زباندرازی ممنوع
در مدرسه حوض بود و ما حوزویان
آتش بودیم و آببازی ممنوع
هرچند که روزگار ضیقیها بود
دوران شریفی از رفیقیها بود
از سطح مقدمات تا پایهی هفت
این مدرسه در دست عمیقیها بود
*عمیقی نام چند طلبه فامیل ابرکوهی در مدرسه علمیه رضویه قم بود.
خواندیم کتاب و مثل طوطی خواندیم
منطقهای غلطغلوطی خواندیم
ای کاش که درس عاشقی میخواندیم
آن سال که روز و شب سیوطی خواندیم
73
0
چهار رباعی برای مانایاد دکتر ابومحبوب
افتاد نگاه مست استاد به من
چشمش گویی میکدهای داد به من
از چشم افتاد آن چه در عالم بود
وقتی استاد چشمش افتاد به من
میآید های و هوی تو از همه سو
آرامش توفانی گیسوی تو کو
از خانه به سوی بی نهایت رفتی
در خانه به انتظار، مریم بانو
در باز شد و باز دری در بنبست
پشت در نیستی، دری دیگر هست
از «شعر برای شعر»*، شعری خواندم
بازی آمد پشت در بسته نشست
*مجموعه شعر احمد ابومحبوب
گفتم استاد در دلم آشوب است
گفتی نگران نباش حالم خوب است
محبوب در این جهان زیاد است اما
محبوب من احمد ابومحبوب است
54
0
اخرین برگ افتاد
از درخت اسفند
بر سر سفره ی صبح
تپشی سرخ در آن پیله ی لبریز از آب
لکنت ثانیه ها
گوش کن؛
فروردین!
1831
0
5
ای فروغ بی دروغِ دست های کودکی
بیا
نام کوچک مرا
به خاک ها سپار
من دروغ گفته ام.
1718
0
کاش مي گشتم فداي دست تو
تا نمي ديديم عزاي دست تو
خيمه هاي ظهر عاشورا هنوز
تکيه دارد بر عصاي دست تو
از درخت سبز باغ مصطفي
تا فتاده شاخه هاي دست تو؛
اشک مي ريزد ز چشم اهل دل
در عزاي غم فزاي دست تو
يک چمن گل هاي سرخ نينوان
سبز مي گردد به پاي دست تو
گلشني از لاله هاي زخم شد
ابتدا تا انتهاي دست تو
رود شد، دريا شد، اقيانوس شد
چشمه اي از ماجراي دست تو
مي شود آن سوي اقيانوس رفت
تا خدا با ناخداي دست تو
در شگفتم از تو اي دست خدا
چيست آيا خونبهاي دست تو؟
2537
0
4
چو حرف از غربت دیرینه می زد
نگاهم شعله در آیینه می زد
غریبانه دل من نوحه می خواند
دو دسته اشک نم نم سینه می زد
1685
0
5
تو ای سبز گسترده ی آسمانی
همانند شور غزل ناگهانی
که روییده بر دستهایت تبسم
و گل کرده در سفره ات مهربانی
دلم دستمالی است پیچیده در خود
غمی کهنه با بغض های نهانی
دلم مهربان و زمینی است اما
دل توست گسترده و آسمانی
تو ای خانه ی کاگلی یک شب آیا
مرا بر گلیم علی می نشانی...؟
1561
0
...دوباره شعر؛ و این ناگهان معمولی
دوباره زخم؛ و این مهربان معمولی
شب است و ماه، و عطر نجیب سفره ی شعر
دلم خوش است به این قرص نان معمولی!
کجاست وسعتی از دوستان عاشق من
دلم گرفت از این دشمنان معمولی
برای چاه بخوان بغض های تلخت را
چو ابر چشم من ای آسمان معمولی
در این هوای مکرّر کجایی ای حافظ؟
که گشت عرصه پر از شاعران معمولی
1877
0
5
آب، آبی
آسمان آبی
جهان آبی است
آبی، آبی
همه ی چیزها آبی اند این جا
الّا چشم های من که سیاهند
2494
0
در هر غروب
یک صفحه از حقیقت مرگ است
این...
این برگ های باطل تقویم
2703
0
چشم از من و رخصت تماشا از تو
یکرنگی آسمان و دریا از تو
مهتاب و سپیده و من آموخته ایم
ای آیینه! ساده زیستن را از تو
1426
0
5
تمام حزن یاران است در من
زمستان و بهاران است در من
شکستم بغض چندین ساله ام را
خدایا شور باران است در من
809
0
5
روی رفتار سیم ها
گنجشک
من؛
پر از حسرتِ درخت شدن.
1642
0
2.3
هر چند شیشه های دلم را شکسته اند
اینجا هنوز پنجره ها را نبسته اند
امشب تمام آینه ها در حضور دل
در خویشتن نشسته و از خود گسسته اند
دیگر چه اعتماد به دستان دوستان
وقتی عصای پنجره ها را شکسته اند
اینجا کبوتران حرم، تنگ هر غروب
بر برج های خیس نگاهم نشسته اند
من از نگاه ساده ی این کفش های کوچ
احساس می کنم که از این کوچه خسته اند
1451
0
3
كبوترانه در اين عصر بي پر وبالي
دلم به ياد شما عاشقانه مي گيرد
هواي باتو پريدن نشسته در بالم
سراغ همسفري بي بهانه مي گيرد
مرا ببر، ببر اي عشق از شب كوچه
به شهر هشتم آئينه، در تب توفان
مرا ببر به تماشاي ناگهان- چشمه
به پاي بوسي سنگ ها پس از باران
رسيده ايم من و شب، سلام اي خورشيد
كه با تبسم تو ماه رهروان روشن
دلم هميشه به يادت بلندپرواز است
كه با اشاره ي تو راه آسمان روشن
سلام بر تو كه انگشت تو نسيم صباست
چه سرخوشانه گره مي گشايي از دردم
دلم پرنده و دست تو آشيانه ي مهر
از اين رهايي يكدست برنمي گردم
ز ما نگاه مگردان كه ذره ايم آقا
تو آفتاب بلندي و سايه ها بسيار
در اين كناره كه باشيم ذره، خورشيد است
در اين كرانه كه باشيم سنگ ها، دلدار
حديث سلسله العشق را روايت كن
تبارنامه ي نام پيمبران اين جاست
از ازدحام پريشان بي پناهي ها
سفر كنيم كه آرامش جهان اين جاست
من از زيارت يك صبح تازه مي آيم
دلم زلال و شبم مثل صبح خنده گشاست
قرارگاه دل بيقرار خسته دلان
رواق روضه ي تو خانه ي اميد و رضاست
قسم به حرمت همصحبتي خداوندا
مرا به غربت اين خاك آشناتر كن
در اين زمانه كه پروازها زمين گير است
مرا دچار قفس كن، مرا رهاتر كن
2497
0
4
چو حرف از غربت دیرینه می زد
نگاهم شعله در آیینه می زد
غریبانه دل من نوحه می خواند
دو دسته اشک، نم نم سینه می زد
3105
0
هر چند شیشه های دلم را شکسته اند
این جا هنوز پنجره ها را نبسته اند
امشب تمام آینه ها در حضور دل
در خویشتن نشسته و از خود گسسته اند
دیگر چه اعتماد به دستان دوستان
وقتی عصای معجزه ها را شکسته اند
این جا کبوتران حرم، تنگ هر غروب
بر برج های خیس نگاهم نشسته اند
من از نگاه ساده ی این کفش های کوچ
احساس می کنم که از این کوچه خسته اند
2217
0
شکوه راز زیبایی است باران
دلا رمز شکوفایی است باران
ز چشمانش طراوت می تراود
تماشا کن، تماشایی است باران
2205
0
5
ای کاش که مرگ حلقه بر در می زد
از لطف شبی نیز به من سر می زد
از کنج قفس پرنده ی روحم کاش
بی منّت بال و پر شبی پر می زد
2116
0
5
دوباره شعر وَ این ناگهانِ معمولی
دوباره زخم وَ این مهربان معمولی
شب است و ماه و عطر نجیب سفره ی شعر
دلم خوش است به این قرص نان معمولی!
کجاست وسعتی از دوستان عاشق من
دلم گرفت از این دشمنان معمولی
برای چاه بخوان بغض های تلخت را
چو ابر چشم من ای آسمان معمولی
در این هوای مکرّر کجایی ای حافظ؟
که گشت عرصه پر از شاعران معمولی
2285
0
از جبهه ی گل، پیکر ناز آوردیم
بر بال نسیم، سرفراز آوردیم
از چشمه ی چشم ها وضو بگرفتیم
در مسجد دل بر او نماز آوردیم
1724
0
دلا از رخوت تردید، برگرد
از این پاییز بی امّید، برگرد
قسم بر بال احساست، پرستو!
به هر جا می روی تا عید، برگرد
2328
0
5
تو ای سبز گسترده ی آسمانی
همانند شور غزل، ناگهانی
که روییده بر دست هایت تبسم
و گل کرده در سفره ات مهربانی
دلم دستمالی است پیچیده در خود
غمی کهنه با بغض های نهانی
دلم مهربان و زمینی است، اما
دل توست گسترده و آسمانی
تو ای خانه ی کاگلی یک شب آیا
مرا بر گلیم علی(ع) می نشانی...؟
2055
0
4.67
شاید کسی مانند باران غم ندارد
اما دل من نیز دست کم ندارد
این دفتر آشفتگی -یعنی دل من-
جز واژه های درهم و برهم ندارد
راز دلش را با کدامین چاه گوید؟
آن کس که غیر از خویشتن محرم ندارد
دست کریم ابرهای گریه حتی
این زخم های تشنه را مرهم ندارد
دیری است غیر از ابرهای خشکسالی
چشمی هوای گریه ی نم نم ندارد
حرفی بزن! شعری بخوان با اشک هایت
شعر نگاهت واژه ای مبهم ندارد
شعری بگویم یا نگویم -بعد از این ها-
دیگر برایم هیچ فرقی هم ندارد
5242
0
3
چو حرف از غربت دیرینه می زد
نگاهم شعله در آیینه می زد
غریبانه دل من نوحه می خواند
دو دسته اشک، نم نم سینه می زد
1809
0
به حال آنچه هستم، گریه کردم
دل خود را شکستم، گریه کردم
شبی در خلوت آیینه با دل
کنار خود نشستم، گریه کردم
2247
0
2.6
هنوز مثل آرزو نشسته در برابرم
کسی که داغ رفتنش شکست پشت باورم
در آن غروب پر غمی که آفتاب رفته بود
چه سایه های مبهمی گذشت از برابرم
مرا که فتنه ی قضا، مرا که پنجه ی قدر
شکسته پای خاطرم در این سرا بر آن سرم؛
که بی تو ای تمام لحظه های خسته ی دلم
مباد زندگی مرا که لحظه ای به سر برم
تمام هستی ام -دلم- به خاطرت گریستم
بخند ای تمام من، دمی برای خاطرم
به مرگ دردناک خود، همیشه گریه می کنم
نشسته جغد زندگی به شانه های باورم
2968
0
5
چو موجی پر زدن را دوست دارم
نسیم و نسترن را دوست دارم
مرا آن سوی احساسم رها کن
عبور از خویشتن را دوست دارم
1747
0
5
این ها صدای آشنایت را نمی فهمند
فریادهای بی صدایت را نمی فهمند
وقتی تو از خاکستر و اندوه می گویی
گویا زبان واژه هایت را نمی فهمند
ای دوره گرد شال بر دوشِ من ای همراه
اسفالت ها هم ردّ پایت را نمی فهمند
این دست های مرده آیا راست می گویند
درمان درد بی دوایت را نمی فهمند!؟
احساس های کور و کر با این همه فانوس
زیبایی شعر روایت را نمی فهمند
2010
0
3.17
آن کیست که بی تو غمگساری بکند
در غربت آفتاب، یاری بکند
کاری که ز دست عقل ما ساخته نیست
من منتظرم که عشق کاری بکند
2180
0
2.25
صمیمیت، ترحّم بین ما نیست
نمی دانم که این بی حاصلی چیست
بپرس آیینه را، تا با تو گوید
صداقت داشتن هم چیز خوبی است
1799
0
غروبی شانه های ابر لرزید
دل دریا و دست قبر لرزید
در آن هنگامه، پیش عزم زینب(س)
دلا دیدی که پشت صبر لرزید
1930
0
4
کاش می گشتم فدای دست تو
تا نمی دیدم عزای دست تو
خیمه های ظهر عاشورا هنوز
تکیه دارد بر عصای دست تو
از درخت سبز باغ مصطفی(ص)
تا فتاده شاخه های دست تو؛
اشک می ریزد ز چشم اهل دل
در عزای غم فزای دست تو
یک چمن گل های سرخ نینوا
سبز می گردد به پای دست تو
گلشنی از لاله های زخم شد
ابتدا تا انتهای دست تو
رود شد، دریا شد، اقیانوس شد
چشمه ای از ماجرای دست تو
می شود آن سوی اقیانوس رفت
تا خدا با ناخدای دست تو
در شگفتم از تو ای دست خدا
چیست آیا خون بهای دست تو؟
2287
0
5
ای ابرهای معجزه، طوفان بیاورید
یک مشت خاطرات پریشان بیاورید
یک کاسه از طراوت آن دست های سبز
یا از گلوی تشنه ی باران بیاورید
ای بادهای غم زده دیگر دلم گرفت
بویی ز خاک پای شهیدان بیاورید
گفتید با تمام وقاحت به آسمان
بر سفره های خالی ما نان بیاورید
با آن همه ستاره ی روشن کسی نگفت
من سیب سرخ دارم و ایمان بیاورید
ای کوچه های سنگی بن بست، حالیا
چرخی زنید و رو به خیابان بیاورید
من می روم به سمت صمیمانه ی حیات
آیینه، شمعدانی و قرآن بیاورید
پس با تمام حنجره ام جار می زنم
ایمان به انتهای زمستان بیاورید
2450
0
3.67
می سوخت در چشمان من فانوس دریایی
بر ماسه پیدا بود ردّ پای تنهایی
آن روز در طوفان اشک و آه پرسیدم
پایان نمی گیرد چرا این روز یلدایی
ای غم، نوازش کن دل دریایی ما را
شاید گره از بغض چندین ساله بگشایی
دیگر سراغ دیده ی ما را نمی گیرد
جز های های ابرهای ناشکیبایی
باور نمی کردم شبی را این چنین تاریک
آخر چرا ای ماه من! بیرون نمی آیی؟
بر شانه هایم ریخته خاکستر خورشید
شب بود و غربت بود و جای پای تنهایی
1632
0
5
نگاهم مثل دستان تو خسته است
دلم را داغ عشقت نقش بسته است
بیا با من بخوان آواز پرواز
که بال مرغ احساسم شکسته است
1406
0
4